شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! تاجالملوک چون قصۀ آن جوان بشنید در شگفت ماند، با جوان گفت: به خدا سوگند آنچه بر تو گذشته به دیگری نگذشته؛ ولیکن قصد من این است که از تو چیزی را بپرسم. عزیز گفت: ای ملکزاده! چه خواهی پرسید؟...
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.
برچسب : نویسنده : 2shahrzadeqessegoo3 بازدید : 21 تاريخ : دوشنبه 29 خرداد 1396 ساعت: 17:08
شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! وزیردندان با ضوءالمکان گفت که: پدر تاجالملوک گفت: ای فرزند! تو به قصر مادر رو که بدانجا پانصد تن از کنیزکان ماهروی هستند، هرکدام که تو را دلپذیر آید او را بگیر و اگر هیچکدام نپسندی دختری از دختران ملوک را به تو خطبه کنم که از سیده دنیا نیکوتر باشد. تاجالملوک گفت: ای پدر! به جز او کس نخواهم...
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.
برچسب : نویسنده : 2shahrzadeqessegoo3 بازدید : 9 تاريخ : دوشنبه 29 خرداد 1396 ساعت: 17:08
شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! ملک شهرمان با وزیر و عزیز گفت: آنچه شنیدید با ملک بازگویید که دختر من شوی گرفتن دوست نمیدارد. پس وزیر و همراهانش نارسیده بازگشتند و پیوسته مسافر بودند تا نزد ملک رسیدند و ماجرا بازگفتند. در حال ملک، امیران سپاه را فرمود که لشکر برای جنگ باخبر کنند...
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.
برچسب : نویسنده : 2shahrzadeqessegoo3 بازدید : 12 تاريخ : دوشنبه 29 خرداد 1396 ساعت: 17:08
شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! وزیر که در هیئت بازرگانان بود خادمان را بفرمود که آنچه کالا و متاع و حریر و دیبا دارند بیاورند و ایشان را بضاعتی بیش از گنج پادشاهی بود. پس همه به حجرههای دکان گرد آوردند و آن شب را به سر بردند. چون روز برآمد ...
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.
برچسب : نویسنده : 2shahrzadeqessegoo3 بازدید : 20 تاريخ : دوشنبه 29 خرداد 1396 ساعت: 17:08
شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! روزی تاجالملوک نشسته بود ناگاه عجوزی با دو کنیز بیامدند و بر دکان تاجالملوک بایستادند. عجوز حسن و جمال و قد با اعتدال او بدید و از ملاحت و صباحتش به شگفت اندر ماند.
پس عجوز به تاجالملوک نزدیک رفته سلامش کرد...
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.
برچسب : نویسنده : 2shahrzadeqessegoo3 بازدید : 17 تاريخ : دوشنبه 29 خرداد 1396 ساعت: 17:08
شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! آن جوان با تاجالملوک گفت که: مرا گرفته نگاه داشت و گفت: مرو تا تو را از خبری بیاگاهانم. من ایستادم. پس دستارچه گشود و همین پارچۀ حریر به در آورده در پیش روی من بگشود. صورت غزال را بدینسان که هست در او نقشکرده یافتم. پس پارچه را از او بگرفتم و با هم پیمان بستیم که ...
پ.ن: آن جملات در کتاب نیامدهاند.
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.
برچسب : نویسنده : 2shahrzadeqessegoo3 بازدید : 13 تاريخ : چهارشنبه 17 خرداد 1396 ساعت: 0:57
شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! آن جوان با تاجالملوک گفت: چون به خانه رفتم مادرم گفت: خون این بیچاره به گردن توست. خدا تو را به خون او بگیرد. پس از آن پدرم بیامد. او را کفن کردیم و جنازهاش را تشییع کرده به خاکش سپردیم و سه روز در سر قبر بودیم. پس از آن به خانه بازگشتیم و من از بهر دختر عمم محزون بودم. مادرم رو به من آورده گفت: همی خواهم بدانم که ...
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.
برچسب : نویسنده : 2shahrzadeqessegoo3 بازدید : 16 تاريخ : چهارشنبه 17 خرداد 1396 ساعت: 0:57
شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! آن جوان با تاجالملوک گفت که: دختر گفت: مرا بیم از آن است که به مصیبتی گرفتار شوی و پس از دختر عمّت کس نباشد که تو را خلاص کند. هزار حیف از دختر عمّت. کاش من او را پیش از مرگ میشناختم و به نیکوییهای او که با من کرده پاداش میدادم. خدا او را بیامرزد که او...
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.
برچسب : نویسنده : 2shahrzadeqessegoo3 بازدید : 20 تاريخ : چهارشنبه 17 خرداد 1396 ساعت: 0:57
شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! عزیز گفت که: عجوزی به در آمد؛ به دستی شمعی روشن و به دست دیگر رقعهای پیچیده داشت و همی گریست.
چون مرا دید گفت: ای فرزند! خط خواندن میتوانی یا نه؟ گفتم: میتوانم. پس رقعه به من داد و گفت: این را بخوان...
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.
برچسب : نویسنده : 2shahrzadeqessegoo3 بازدید : 15 تاريخ : چهارشنبه 17 خرداد 1396 ساعت: 0:57
شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! آن جوان با تاجالملوک گفت که: پیرزن مرا در میان خانه افکند و خود نیز به خانه اندر آمده در خانه فروبست. چون دختر قمرمنظر مرا در میان خانۀ در بسته دید، پیش آمده مرا به کنار گرفت و به زمینم انداخت و بر سینۀ من بنشست و ...
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.
برچسب : نویسنده : 2shahrzadeqessegoo3 بازدید : 8 تاريخ : چهارشنبه 17 خرداد 1396 ساعت: 0:57
شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! دختران حاضران را گواه گرفت که تمامت مهر قبض کردهام و ده هزار دوم از مال پسر به ذمت من است. پس شهود کتاب نبشتند و مزد گرفته بازگشتند. در آن هنگام دختر برخاست و جامهها برکند و پیراهنی بلند که طرازهای زرین داشت بپوشید...
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.
برچسب : نویسنده : 2shahrzadeqessegoo3 بازدید : 32 تاريخ : چهارشنبه 17 خرداد 1396 ساعت: 0:57
شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! آن جوان با تاجالملوک گفت: پس از آن به باغ درآمده همی رفتم تا به آن مکان برسیدم. دیدم که دختر دلیلۀ محتاله نشسته و سر به زانو زده و گونه اش زرد گشته و چشمانش از غایت گریستن دردناک شده و چون مرا دید گفت ...
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.
برچسب : نویسنده : 2shahrzadeqessegoo3 بازدید : 9 تاريخ : چهارشنبه 17 خرداد 1396 ساعت: 0:57
شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! عزیز گفت: چون خود را در آن حالت یافتم مرگ را معاینه دیدم و هرچه استغاثه و تظلم کردم به بیرحمیاش بیفزود و فرمود کنیزکان مرا بازوان ببستند و بر پشت بینداختند و بر شکمم بنشستند. پس دو کنیز برخاسته انگشتان پای مرا بگرفتند و دو کنیز دیگر به ساقهای من بنشستند و آن دخترک با دو کنیزک برخاسته بفرمود ...
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.
برچسب : نویسنده : 2shahrzadeqessegoo3 بازدید : 20 تاريخ : چهارشنبه 17 خرداد 1396 ساعت: 0:57
شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! عزیز گفت: چون بیدار شدم خود را به در باغ افتاده دیدم، برخاسته اندکاندک برفتم تا به خانۀ خود برسیدم. مادرم را دیدم که گریان است. پس نزدیک رفته خود را در آغوش او انداختم...
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.
برچسب : نویسنده : 2shahrzadeqessegoo3 بازدید : 15 تاريخ : چهارشنبه 17 خرداد 1396 ساعت: 0:57
شهرزاد گفت: ای مَلِک جوانبخت! عزیز گفت: نوشته بود در این صورت تفریط مکن که در زمان غیبت تو مرا مونس بود و تو را به خدا سوگند میدهم که اگر به مصوّر این صورت برسی از او دوری کن و مگذار که بر تو نزدیک شود و او را تزویج مکن...
ادامۀ قصه را اینجا گوش کنید.
برچسب : نویسنده : 2shahrzadeqessegoo3 بازدید : 11 تاريخ : چهارشنبه 17 خرداد 1396 ساعت: 0:57